
کیمیاخاتون
نویسنده: سعیده قدس
ناشر: چشمه
سال نشر: 1398 (چاپ 45)
قیمت: 38000 تومان
تعداد صفحات: 285 صفحه
شابک: 978-964-362-196-4
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 175 نفر
امتیاز کتاب: (3.75 امتیاز با رای 68 نفر)
نویسنده: سعیده قدس
ناشر: چشمه
سال نشر: 1398 (چاپ 45)
قیمت: 38000 تومان
تعداد صفحات: 285 صفحه
شابک: 978-964-362-196-4
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 175 نفر
امتیاز کتاب: (3.75 امتیاز با رای 68 نفر)
کیمیا خاتون دختر محمد شاه ایرانی و کراخاتون است. کراخاتون بعد از مرگ محمد شاه با مولانا ازدواج میکند. مولانا نیز یک سال پیش همسر خود را از دست داده و از ازدواج خود 2 پسر به نامهای علاءالدین و بهاءالدین دارد. کراخاتون به همراه دو فرزندش کیمیا و شمسالدین به منزلگاه خاندان مولانا میروند. چند سال میگذرد و شمس تبریزی وارد زندگی مولانا میشود. او شیخ معروف شهر را از پای درس و مدرسه به مجلس سما و عرفان میبرد. شمس که بیش از 60 سال سن دارد عاشق کیمیای نوجوان میشود و او را خواستگاری میکند. در سرای مولانا همه با این وصلت مخالفند. کیمیا و علاءالدین نیز که عاشق هم هستند بسیار پریشان احوال میشوند. اما مولانا که مرید شمس است کیمیا را به مردی که بیش از 50 سال از او بزرگتر است میدهد و ... (برگرفته از وب سایت "معرفی کتاب - bestbooks.blogfa.com")
داستان با این جملات آغاز میشود:
"پیرمرد به تیرک بادبان تکیه داده و باد به سختی موهای تنک و بلندش را به بازی گرفته بود. پاهای تکیدهاش را - با پاشنههایی که خاک سرزمینهای دور لابه لای ترکهایش سیمان شده بود - در آغوش میفشرد. پیراهن بلندی که شاید روزی سفید بوده، خیس از باران و تراوش امواج توفنده، به تنش چسبیده بود. هر تکان کشتی میتوانست بدن رنجورش را طعمهی موجی غرنده کند، اما باکیش نیود؛ انگار اصلاً آن جا سیر نمیکرد، چشمان ماتش به دوردستها دوخته شده بود.
ملاحان از ترس توفان، بیهدف به این سو و آن سو میدویدند و از شدت وحشت به زبانهای غریب - بیاهمیت به این که کسی میفهمد یا نه - با خود و دیگران حرف میزدند. بعضی نیز زانو زده برکف خیس عرشه، چشم بر آسمان، خم وراست میشدند و وردهای عجیب میخواندند. کسی به فریادهای خشمگین ناخدا وقعی نمیگذاشت، در چند قدمی مرگ، کسی را با ناخدا کاری نیست. حالا دیگر کار با خدا بود و بس ..."
اطلاعات بیشتر درباره این کتاب را میتوانید در اینجا بیابید.
"پیرمرد به تیرک بادبان تکیه داده و باد به سختی موهای تنک و بلندش را به بازی گرفته بود. پاهای تکیدهاش را - با پاشنههایی که خاک سرزمینهای دور لابه لای ترکهایش سیمان شده بود - در آغوش میفشرد. پیراهن بلندی که شاید روزی سفید بوده، خیس از باران و تراوش امواج توفنده، به تنش چسبیده بود. هر تکان کشتی میتوانست بدن رنجورش را طعمهی موجی غرنده کند، اما باکیش نیود؛ انگار اصلاً آن جا سیر نمیکرد، چشمان ماتش به دوردستها دوخته شده بود.
ملاحان از ترس توفان، بیهدف به این سو و آن سو میدویدند و از شدت وحشت به زبانهای غریب - بیاهمیت به این که کسی میفهمد یا نه - با خود و دیگران حرف میزدند. بعضی نیز زانو زده برکف خیس عرشه، چشم بر آسمان، خم وراست میشدند و وردهای عجیب میخواندند. کسی به فریادهای خشمگین ناخدا وقعی نمیگذاشت، در چند قدمی مرگ، کسی را با ناخدا کاری نیست. حالا دیگر کار با خدا بود و بس ..."
اطلاعات بیشتر درباره این کتاب را میتوانید در اینجا بیابید.
اگر این کتاب را میخواهید به جمع اعضای جیرهکتاب بپیوندید ...
شما با پیوستن به جیرهکتاب میتوانید این کتاب را به عنوان یکی از جیرههای ماهانهتان دریافت کنید. اگر هم مایل به دریافت پیوسته کتاب در هر ماه نیستید، میتوانید مشترک "جیره به درخواست" جیرهکتاب بشوید تا تنها وقتی که خودتان کتابی را درخواست میکنید، آن را برایتان ارسال کنیم: